من در میان بیم و امید گرفتار، و از عاقبت دخترم با اطلاعی که از عشق او به هم رساندهام نگرانم، ولی جرات اظهار کو؟ فقط امیدی که باقی مانده بود این بود به رمال و دعانویس جهود و مسلمان مراجعه کنم بلکه بخت یکی را ببندند و بخت دیگری را باز کنند. در این چند روز چه پولها دادم و چه نعلها در آتش فکندم و چقدر خاک مرده به خانه آقا افخمالتجار ریختم. به هیچ وجه خواب و خوراک نداشتم... فراموش نمیکنم ساعتی را که آن اختر برج حیا در مقابل ابرام عاقد با چشم اشکبار به اصرار پدر «بله» را داد و از هوش رفت؛ و همه تعجب کردند این چه قضیهایست و نمیتوانستم درد او را به کسی بگویم.