یادداشتهای اسدالله علم: صبح به تنهایی سواری رفتم. هوا مثل بهشت بود، ولی افسوس که تنها بودم. ساعت ۸ وقتی به فرح آباد میرفتم اتفاق مضحکی افتاد. دو کامیون به هم خورده بودند و جاده به کلی مسدود شده بود. راه جلو و عقب نبود. ناچار متوقف شدم و مطالعه عجیبی در طبقات جامعه کردم. اوّلاً جاده فرعی که به خیابان اصلی میخورد و یک کامیون از آن جا وارد خیابان اصلی شده و تصادف کرده بود، چون هرگز به نظر شاهنشاه نمیرسد، خاکی و به هم ریخته بود و اثری از اسفالت در آن نبود.