دروغ، تقیه و تشیع: درنگی فلسفی ـ اخلاقی
وجه به دروغ و انگارههایی همچون تقیه، توریه و ... و نسبت آن با تشیع بُعدی اندیشهای ـ تاریخی دارد که فارغ از هواداری از جریانها و رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی روز، قابل بررسی است. دروغ یکی از کهنترین انگارههای اخلاقی در مواریث معنوی و دینی در طول تاریخ بوده است. تقریبا هیچ مرام، آئین و کیشی را نمیتوان یافت که اجتناب از آن را توصیه نکرده باشد. با صرف نظر از این گستره تاریخی و آئینی ـ که گسترهای کمنظیر نسبت به سایر انگارههای اخلاقی است ـ توجه به وجه بنیادین این انگاره چه در کلام و چه در سلوک اسلامی و همینطور وضعیت آن در تاریخ تشیع بسیار مهم است.
سیدمحمدهادی گرامی
«بنیادیترین فلسفه، برای تفسیر هر نظامواره اخلاقی دوگان “راستی/دروغ” است»
توجه به دروغ و انگارههایی همچون تقیه، توریه و … و نسبت آن با تشیع بُعدی اندیشهای ـ تاریخی دارد که فارغ از هواداری از جریانها و رویدادهای سیاسی ـ اجتماعی روز، قابل بررسی است. دروغ یکی از کهنترین انگارههای اخلاقی در مواریث معنوی و دینی در طول تاریخ بوده است. تقریبا هیچ مرام، آئین و کیشی را نمیتوان یافت که اجتناب از آن را توصیه نکرده باشد. با صرف نظر از این گستره تاریخی و آئینی ـ که گسترهای کمنظیر نسبت به سایر انگارههای اخلاقی است ـ توجه به وجه بنیادین این انگاره چه در کلام و چه در سلوک اسلامی و همینطور وضعیت آن در تاریخ تشیع بسیار مهم است.
بحثهای کلامی مربوط به اثبات واجب و صانع سابقهای دستکم هزارساله در جهان اسلام دارد. چرا که خاستگاه باورمندی به دین عمدتا مبتنی بر علاقنیتی است که تلاش میکند بدون اتکای به نقل و شرع، مستقلا وجود خالق و سپس تکین بودن آن ـ یعنی توحیدش ـ را ثابت کند. یکی از مجادلات دامنهدار در طول تاریخ اسلام که متکلمان اشعری، معتزلی، امامی و حتی اصولیان نیز بدان پرداختهاند، بحث از حیث ذاتی یا شرعی حُسن و قُبح افعال و کنشهاست. بدون اینکه بحثی جدلی درباره صحت یکی از این سویهها (ذاتی بودن یا شرعی بودن) داشته باشیم، نباید فراموش کرد که جدال مربوط به حسن و قبح ذاتی افعال در یک نقطه کانونی با مباحث توحیدی و اثبات واجب، پیوند میخورد و آن نقطه چیزی جز مقوله دروغ نیست. متکلمی که بحث از اثبات صانع میکند و سپس تلاش میکند توحید این صانع یعنی تکین بودن آن را اثبات کند، در گام بعدی در پی آن است تا آن را مبنایی برای اثبات ارسال رُسل و ضرورت فرمانبرداری از آنها قرار دهد. در این مسیر وی به ناچار باید قبح دروغ را مبتنی بر قبح ذاتی ـ و نه شرعی ـ بداند، چرا که در غیر این صورت هیچ مسیری برای ارتباط با خدا و دریافت از او ـ به دلیل احتمال دروغگویی ـ در امان از این مفسده نخواهد بود. در این صورت، همه آرزوها برای برساخت یک معرفت دینی و سلوک آئینی به دلیل نداشتن هیچ مسیر امن و قابل اطمینانی برای ارتباط با خدا در هم کوفته خواهد شد.
این یادداشت فضای مناسبی برای ورود به بحثهای درازدامن کلامی نیست، ولی باید تأکید شود که هیچیک از دیگر صفات ذات باری چنین وضعیت کانونی را ـ همانند دروغ ـ ندارد، چرا که عمده آنها همچون عدالت، علم و … حتی اگر کسی برای آنها حیثیت ذاتی اخلاقی قائل نباشد، در نهایت از مسیر شرع ـ که البته به جز با نفی دروغگویی دسترسی بدان میسر نخواهد شد ـ میتواند میسر و فراهم شود.
با صرف نظر از جنبههای جدلی ـ کلامی و نقش راستی/دروغ در برساخت معرفت دینی و سلوک آئینی توحیدی، آنچه که از بعد رفتاری ـ اخلاقی دست کم در آئین مسلمانی قابل توجه است، مجددا نشاندهنده همین وضعیت کانونی است؛ به طوری که دروغگویی بنیان همه کژیها و بدیها دانسته شده است. در نقل قولی جالب توجه، دروغگویی از زنا بدتر دانسته شده است و بیان شده که: مؤمن ای بسا در دام زنا بیفتد اما هیچگاه دروغ نگوید. در این گفته و سایر گفتههای مشابه آن، دروغ در سویه مقابل ایمان قرار گرفته است، با اینکه در یک درک کلاسیک، انگاره «ایمان» در تقابل با انگارههایی چون «کفر» و «شرک» قرار دارد.
با این حال با درنگی عمیقتر در متن قرآن، به این فراز برمیخوریم که: «تازیان (اعراب) بیاباننشین گفتند: ایمان آوردهایم؛ ای پیامبر، بدانها بگو که صرفا اسلام آوردهاید (تسلیم شدهاید) و هنوز ایمان وارد قلبهای شما نشده است». این فراز گواه آن است که بررسی نسبت انگارههای حق و باطل در زمینه باورمندی به اسلام، باید براساس نگاهی لایهای و سلسهمراتبی انجام شود. بر این اساس، به نظر میرسد آنچه که در تقابل با انگارههای کفر، شرک و … قرار دارد، ایمان نیست؛ بلکه «اسلام» است. ایمان نیز در سطحی پایینتر و عمیقتر در تقابل با انگاره «نفاق» قرار دارد که ذاتش چیزی جز دروغگویی ـ یعنی اظهار چیزی و باور به ضدّ آن ـ نیست.
در نهایت، به نظر میرسد راستی و سویه مقابل آن یعنی دروغ کانونیترین مؤلفههای دیانت اسلامی هستند، چرا که از یکسو با بنیادهای معرفت دینی یعنی توحید و نبوت مرتبطند و از سوی دیگر در بُعد شریعت و اخلاق با عمیقترین بخش مفهوم باورمندی به اسلام، یعنی «ایمان» و «نفاق» متناظر هستند.
بدینگونه است که ای بسا «زناکاران» همچنان در جرگه مؤمنان باشند، اما دروغگویان نه تنها از آنان نیستند، بلکه ای بسا از منافقان باشند.
«فهم تاریخ اکنون بر تفسیر تاریخ گذشته استوار است».
در بررسیهای عقایدی و فقهی اسلام، عنصر تقیه همواره یکی از ویژگیهای برجسته تشیع در کنار عناصر دیگری همچون رجعت، شفاعت و … بوده و ای بسا از ضروریات خاص مذهب تشیع برشمرده شده است. برخلاف معمول، این یادداشت این انگاره را از منظری کلامی ـ فقهی تعریف، توجیه و تبیین نخواهد کرد؛ بلکه با فراخواندن این انگاره در بستر تاریخیاش در پی آن است که نشان دهد فروکاستن جایگاه این انگاره به ابواب فقهی ـ کلامیِ کُتب کلاسیک، منجر به نادیده گرفتن بخش عمدهای از کنشگری این پدیده در تاریخ تشیع خواهد شد.
در واقع آنچه که بیش از هر چیز باید در کانون توجه قرار گیرد ـ در حالی که عملا چنین نشده است ـ تداوم کنشگری این انگاره در تشیع به مثابه پدیدهای تاریخی ـ اجتماعی و نه صرفا متنی ـ کلامی است. فارغ از کنشگری و تداوم حیات این انگاره تا به امروز، به پیجویی دقیق ریشههای تاریخی آن توجه نشده است و حتی قرائتها درباره آن عمدتا به کژراهه رفته و دورازآبادیِ «واقعنگری تاریخی ـ اجتماعی» است.
فهم، تفسیر و بررسی کاربست این انگاره عمدتا در سیطره گفتمانی فقهی ـ اصولی بوده است. این گفتمان بدون توجه به ریشههای تاریخی این انگاره و مبتنی بر رویکرد معرفتشناختی ارسطویی و هنجارمند خاص خودش، ناخودآگاه فهم این انگاره را در چارچوبهای انعطافناپذیر، شمولی و ساختارمند سنت فقهی ـ اصولی محدود کرده است و در عمل ریشههای تاریخی شکلگیری و کاربست این انگاره، به فراموشی سپرده شده است.
بر این اساس، جایگاه «تقیه» به مثابه یک «راهبرد اجتماعی» به یک «قاعده فقهی» فروکاسته شده است. با این حال، همه شواهد حاکی از شکلگیری تقیه به مثابه یک راهبرد اجتماعی و سپس تداوم حیات آن در همین قواره در ادوار ائمه شیعه است؛ واقعیتی که در خوانشهای رسمی، اکنونی و انقلابی از الهیات سیاسی شیعه به آن توجهی نشده است و تقریبا هیچ جایگاهی ندارد.
انگاره «تقیه» برخلاف شمار زیادی از دیگر انگارههای کلامی و فقهی که در دورههای متأخرتر و در عصر شکلگیری مصنّفات اسلامی ـ یعنی سده چهارم هجری به بعد ـ شکل گرفتند، بسیار کهن و ریشهدار است. نخستین ظهور متنی انگاره «تقیه» حداکثر مربوط به اوایل سده دوم هجری و در دوره امام صادق است. راهبرد رازپوشانه امام صادق در این دوره امری نبود که صرفاً محدود به تعامل ایشان با جریانهای حکومتی و سیاسی باشد؛ علاوه بر عباسیان که بر اریکه قدرت تکیه داشتند، ایشان در برابر زیدیه، غلات و همچنین عامه مسلمانان که بیرون از گرایشهای درون شیعی بودند، تقیه میکردند. پس از ایشان نیز، در دوران امامت حضرت کاظم، نیاز به تقیه به عنوان راهبردی برای بقاء در قلب اکثریت متخاصم سنی، بهطور رسمی در میان شیعه بیشتر مطرح شد. در چنین شرایطی که تلقی جامعه و دستگاه خلافت درباره فعالیتهای شیعیان و امامان آنها صرفاً سیاسی بود، بسیار طبیعی بود که موسی بن جعفر به شدت به این راهبرد توسل جوید. اقتضای اتخاذ چنین راهبردی از سوی ایشان این بود که امام اصلاً خوش نداشت به عنوان رهبر و یا حتی همکار جریان خواستار سقوط خلیفه ـ که غالباً سادات حسنی بودند ـ شناخته شود. از اینرو حتی گاهی برای دستیابی به این هدف از خلیفه با نام «امیرالمؤمنین» یاد میکرد. ایشان در این میان تلاش نمود که هر آنچه را به تلقی ایشان به عنوان رهبر جریان مخالف کمک میکند، انکار کند؛ ازاینرو به شکلی گستردهتر از امام صادق به نفی مقامات خاص امامان بهویژه علم غیب مبادرت ورزید. ایشان همچنین شیعیان را از هرگونه مجادلات کلامی علنی که به نفی جریان حاکم منجر میشد، بر حذر داشت و حتی «هشام بن حکم» را به خاطر توجه نکردن به شرایط تقیه و ادامه روند مناظرات علنیاش همانند دوره حضرت صادق، سرزنش کرد.
البته اگر چه تقیه یکی از مؤلفههای مرکزی تشیع است، ولی چالشمندی این موضوع در قبال قهرمانان مشهور شیعه همچون رشید هجری، میثم تمار، عمرو بن حمق خزاعی و حجر بن عدی نباید نادیده گرفته شود؛ کسانی که بیپروا عقاید خود را بیان کردند و در نتیجه به شهادت نائل آمدند. توضیحی که درباره این تناقض آشکار داده میشود را باید در زمانی جستوجو کرد که اینان در آن میزیستهاند. آنها عمدتاً شورشیانی بر ضد بنیامیه بودند، کسانی که بر این اساس متعلق به مرحله نخستین تاریخ تشیع بودند. این مرحله از تاریخ تشیع با قتل عام کربلا پایان یافت و منجر به عقبگرد به سوی راهبرد سکوت شد. تکامل این راهبرد بهویژه در دوره امامت زینالعابدین، طبیعتاً همراه شد با تأکید بر روی نیاز به حفظ خود و جامعه در برابر نیروهای غالب؛ از این زاویه «تقیه احترازی» ابزاری ایدهآل بود. انواع گوناگون تقیه برای حفاظت از خود به عنوان واکنشی به فشار خارجی پس از ممنوعیت تدریجی فعالان اولیه که به اعمال قدرت توسط نیروهای متخاصم پاسخ میدادند، تکون یافت. با تبلور دکترین امامت در اواسط سده دوم هجری که بر حول محور شخصیت امام میچرخید، اَشکال گوناگون تقیه با یکدیگر ادغام شدند. آنچه که به عنوان واکنشی احترازی آغاز شد کمکم به درجه بنیادین مذهب (تقیه دین ماست) ارتقا یافت و از اسبابی که در ابتدا باعث ایجاد و آغاز آن شده بود، منفصل گشت. این تکامل با دیدگاهی که غالباً مربوط به جنبشهای باطنی میشود یعنی اینکه علم الهی صرفاً به شکل محدود میتواند فاش شود و آن هم صرفاً برای برگزیدگان، بهینه شد.
در نهایت رفتار تقیهای، کتمان، رازپوشی و پنهان کردن وابستگی فرقهای در میان شیعیان فراتر از راهبردی ساده برای بقا بود. گرچه این اقدامات بلاشک مرتبط با بقای الزامی آنها بود، ولی پایه عمیقتر و معنادارتری نیز در اندیشه شیعی داشت. شیعه به عنوان یک جامعه کوچک و آسیبپذیر که با این وجود به خود به عنوان قلب راستین و خالص اسلام مینگریست، بقای خود و بقای آموزههایش را گاهی مقدم بر حفظ صداقت عمومی، اعتراف به عقاید و حتی انتشار عقیده صحیح خود میدانست. برای شیعیان حقیقت نهایی مذهب محدود به بیان خارجی ایمان یا مناسک مذهبی به «این و آن» نمیشد. بلکه حقیقت نهایی مذهب، در سرچشمه ماورایی شخصیت مقدس امامان مستور بود.
پ.ن.
برای مطالعه بیشتر، نک: کتاب «نخستین اندیشههای حدیثی شیعه»
نقل از: کانال «خوانشها»