ما از اسارت در عراق به اسارت در ایران وارد شدیم
از دیشب که گفته بودند فردا به ایران فرستاده میشوید، با اینکه پیش خودمان گفتیم دروغ است، اما یک دقیقه هم نتوانستیم بخوابیم. اگر راست باشد! من چهار سال دور بودم از ایران، اما بین ما "محکومانِ اسیر" بودند کسانی که از قبل از جنگ اسیر شده بودند. بیشتر از ده سال در اسارت... تصورش هم سخت است، محرم آهنگرانِ ۱۹ ساله، شده بود سی ساله...
رحیم قمیشی
بعضی روزها برای یک نفر خیلی مهم هستند، هر چند دلیلی ندارد برای دیگران قابل درک باشد.
امروز سیام آبان، شما را دعوت میکنم به همان روزی که برای من بسیار مهم است و فراموش ناشدنی.
شنیدهام در زندانهای ایران یک زندانی که آزاد میشود سایر زندانیها دورش جمع میشوند، با دلهای گرفته شادی میکنند، آواز میخوانند، کاری میکنند آن روز آخر برایش خاطره انگیز بماند.
ته دلشان یک چیز بیشتر نیست؛ یعنی میشود بزودی ما هم از اینجا برویم و بچهها چنین مراسمی برای ما بگیرند؟
اما سیام آبان ۱۳۶۹ وقتی ما آزاد میشدیم، اردوگاه تخلیه میشد، و جز نگهبانهای عراقی کسی آنجا باقی نمیماند.
کسی نبود تا ما را از زیر قرآن رد کند، برایمان آوازی بخواند، سر به سرمان بگذارد. حتما خندهتان میگیرد اما نگهبانها را که یادم نیست، ولی ما با دیوارهای رمادی۹ هم خداحافظی میکردیم! میدانستیم ممکن است روزی دلمان تنگ همانجا هم بشود!
با آمدن ما به ایران، هیچ اسیری رسما در عراق نمیماند. ما هم به عنوان اسیر تحویل ایران نمیشدیم، ما ۲۳۹ نفر بودیم که حکم محکومیت داشتیم، محکومیت در اسارت!
به جرم نافرمانی، به جرم از بین بردن امنیت ملی عراق، به جرم اجتماع و تبانی بر علیه نظام آنجا!
بله، آنجا هم از این خبرها بود!!
از دیشب که گفته بودند فردا به ایران فرستاده میشوید، با اینکه پیش خودمان گفتیم دروغ است، اما یک دقیقه هم نتوانستیم بخوابیم.
اگر راست باشد! من چهار سال دور بودم از ایران، اما بین ما “محکومانِ اسیر” بودند کسانی که از قبل از جنگ اسیر شده بودند. بیشتر از ده سال در اسارت… تصورش هم سخت است، محرم آهنگرانِ ۱۹ ساله، شده بود سی ساله…
راستی ایران چه شکلی است!؟ مردم همانطورند؟ خیابانهایش؟ ما فراموش نشدهایم!
سیام آبان ۶۹ صبح، هنوز اسیر بودیم و نمیدانستیم زنده میمانیم و ایران را میبینیم یا نه.
سیام آبان ۶۹ ظهر، وقتی از پلههای هواپیما پایین میآمدیم و گروه ارتش سرود ملی ایران را برای ما مینواخت، اشک میریختیم و باور نمیکردیم آرزوهای ما برآورده شده.
ما از خدا یک روز آزادی قبل از مرگ را خواسته بودیم، با یک لباس کهنه، با یک تکه نان، با یک جرعه آب، حالا خدا شرمندهمان کرده بود، یک عمر و بینهایت آزادی، با همه امکانات را داشت میداد.
خدا هم گاهی سنگ تمام میگذارد!
خدایا چطور جبرانش کنیم…
اگر بلد باشیم از آن استفاده کنیم…
حالا دقیقا سی سال از آن روز میگذرد.
احساسم را صادقانه بگویم؛
“ما تنها از قفسی به قفسی جابجا شدیم”
از قفسی که سیمخاردارهایش دیده میشدند و میدانستیم پرواز ممنوع است، آمدیم به قفسی که سیم خادارهایش دیده نمیشوند. و باز پرواز ممنوع بود، خیلی هم ممنوع…
سیم خاردارهایی که در ذهنمان، خودمان برای خودمان لایه لایه کشیدهایم.
سیم خاردارهایی که اعتقادات غلط بهدورمان کشیدهاند، فکر نکنیم، اعتراض نکنیم، انکار نکنیم، تعقل نکنیم، سؤال نکنیم، خدا را از خودمان ناراضی نکنیم…
سیم خاردارهایی که جامعه و حاکمیت به دورمان کشیده؛ این را نگویبد، این را ننویسید، این را نخواهید، این را که قبول دارید جایی بیان نکنید، به آینده خودتان و بچههایتان فکر کنید!
کمی دروغ، کمی تظاهر، کمی ریا… برای زندگی در جمهوری اسلامی لازمست!
با ایدهآلها که نمیشود زندگی کرد…
کمی ظلم که اشکالی ندارد!
کمی بیعدالتی، کمی اشتباه، کمی پارتیبازی، کمی رشوه، کمی اختلاس، کمی قتل!
دروغ، دروغ و دروغ…
خدا لطفش را کرده بود، خیلی هم بیشتر از آنچه ما لایقش بودیم، اما با گذشت سی سال میبینم ما اهل آن لطف نبودهایم.
ما قدر این زندگی را ندانستیم، ما قدر این آزادی را ندانستیم، ما قدر نماینده خدا بودن تکتکمان بر زمین را ندانستیم.
ما از اسارت در عراق به اسارت در خودمان، اسارت در ایران اسلامی وارد شدیم، الان هم جرأت نداریم همان را بگوییم.
خدا آزادی را داد
اما ما اسارت را انتخاب کردیم!
سالهای متمادی اسارت…