یادداشتهای ناصرالدینشاه، پنجشنبه ۸ آذر ۱۲۴۵؛ عینک پدرسوخته من نمیگذاشت اسب بتازم
0
گفتند شکار آمد. هاجُ واج شدم. تفنگ ابوالقاسمبیک را گرفتم ایستادم. یکبار [ناگهان] دیدم از بالا ده تا قوچ کهنه از امیرآخور و سوارهها رَم خورده، میدوند از سره یال رو به طرف باغکموش و به قدر دویست نفر سواره، سر یال بودهاند، از زیر پای اسبهای آنها میروند. دَرَق دَرَق تفنگ از دو قدمی انداخته، نمیزدند. تازی هم کشیدند، تازی یکی را سوار کرده آورد رو به پایین رو به من. من اسب انداختم رسیدیم به قوچ. دور و وَرِ قوچ تازی زیاد و سگ زیاد بود. تفنگ نینداختیم و اِلا تفنگ به تازیها میخورد. قدری که دور شد تفنگی گشاد دادیم، نخورد. قدری عقب کردم. زمین بد بود و عینک پدرسوخته من هم نمیگذاشت اسب بتازم. ایستادم.