نیما چشمان خود را باز میکند... و در حالی که قطره اشکی در گوشهی چشمش حلقه زده میگوید: «شراگیم... آب... کمی آب به من برسان» شراگیم از جای برمیخیزد تا آب بیاورد ولی وقتی با لیوان آب بازمیگردد چشمان پدر به سقف خیره مانده است. فرزند فریاد میزند پدر... پدر... اما دیگر جوابی نمیشنود.