همراه ایرن و ژاله به چند مغازه سر زدیم. من با خود میگفتم که خوب شد کسی آنها را با چادر مشکی نمیشناسد و الا جنجالی برپا میشد. اما وقتی از یک مغازه بیرون آمدیم یکی از کلاهمخملیها لحظاتی چند به آن دو زل زد و بعد دفعتا با صدای دورگه گفت: دِهِه این که ژاله است!